دکتر سید رسول ابطحی
دکتری:
دکتری تاریخ محلی دانشگاه اصفهان
کارشناسی ارشد:
تاریخ ایران باستان، دانشگاه تهران
کارشناسی:
زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه شهید چمران اهواز
غزنی بستر تمدن شرق اسلامی (نقد و بررسی)
نوشتار زیر در نقد و بررسی کتاب "غزنی بستر تمدن شرق اسلامی" می باشد که به وسیله ی جمعی از صاحب نظران و پژوهش گران افغانستانی به مناسبت انتخاب شهر غزنین به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام منتشر گشته است.
نام کتاب: غزنی بستر تمدن شرق اسلامی، جلد اول
نویسندگان: شوکتعلی محمدی شاری- محمد فاضل کیانی- محمد علی افتخاری آریان پور
ناشر: انتشارات عرفان
تاریخ چاپ: 1393 شمسی
مکان چاپ: تهران
تیراژ: 2000 نسخه
تعداد صفحات جلد اول: 739
ضمن تشکر از آقای دکتر نورایی که مجلدات این کتاب را در اختیار بنده گذاشتند و در نقد آن، اینجانب را راهنمایی نمودند، هر چند مسئولیت مطالب ذکر شده به عهده ی نویسنده می باشد.
کتاب ذکر شده که در چهار جلد به وسیله ی مؤسسه ی انتشارات عرفان و با حمایت مالی معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران منتشر گردیده است، مجموعه ای از مقالات نویسندگان و صاحب نظران افغانستانی می باشد که به مناسبت انتخاب شهر غزنی در افغانستان از سوی سازمان کنفرانس اسلامی در سال 2013م به عنوان "پایتخت فرهنگی جهان اسلام" به همت "مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری" جمع آوری و تدوین شده است. علما و طلاب جاغوری به عنوان بخشی از جامعه ی روحانیت افغانستان در سال 1384هـ. ش. مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری را تأسیس کردند که از مهم ترین اهداف این تشکل، تبلیغ علمی و فرهنگی به منظور حفظ و ارتقای فرهنگ دینی و اجتماعی می باشد. این مجمع "طرح ملی غزنی شناسی" را تدوین کرد و از تعدادی از نویسندگان دعوت به همکاری نمود و به منظور جهت دهی پژوهش ها و ایجاد انگیزه چند نشست علمی قبل از برگزاری همایش ملی غزنی شناسی صورت پذیرفت که ابتدا در قم و سپس در افغانستان برگزار گردید و درنهایت بعد از اجرای همایش درکابل درتابستان 1391هـ. ش. درتهران نیز از پایتختی غزنی تجلیل شد و مقاله های پژوهشی، کتاب ها و سی دی های نشست ها و همایش های غزنی شناسی همراه با چاپ کتابی دراین باره به نمایش گذاشته شد.(غزنی بسترتمدن شرق اسلامی،1393،ج1،صص11و12)
آن گونه که از پیشگفتار مجمع علما و طلاب جاغوری برکتاب برمی آید با تلاش و پی گیری ستاد برگزاری همایش، مقالات گوناگونی در رابطه با غزنی به دبیرخانه ی همایش ازطرف نویسندگان و پژوهش گران مختلف ارسال گردید که با اعمال نظر و صلاحدید مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری، مجموعه ای ازمقالات گزینش شده و در چهارجلد تحت عنوان " غزنی بسترتمدن شرق اسلامی" تدوین و چاپ گردید. (همان،ص13)
جلد نخست این کتاب به غزنی باستان اختصاص دارد که به قلم محمدفاضل کیانی، شوکت علی محمدی شاری و محمد علی افتخاری آریان پور به سیمای غزنی در منظومه های تاریخ آریانا، جغرافیای فرهنگی، انسانی و تاریخی غزنی باستان و مراکز و جغرافیای تاریخ ایران باستان می پردازد.
جلد دوم درباره ی غزنی دوره ی غزنویان و غوریان نوشته ی دکتر مصطفی خرمی، دکتر عبدالحکیم محمدی و دکتر علی نقی میرحسینی می باشد.
جلد سوم به بررسی فرهنگ و ادب غزنی اختصاص دارد که به قلم جمعی از نویسندگان افغان و به ویراستاری قنبر علی تابش و احمدی رشادی است.
جلد چهارم هم به بررسی وضعیت سیاسی- اجتماعی غزنی در عصر غزنویان، غوریان و همچنین در دوره ی معاصر به ویراستاری شوکت علی محمدی از مقالات جمعی از نویسندگان اختصاص دارد.
بنابراین اکثر مقالات این مجموعه در زمینه ی تاریخ و سپس ادبیات است که به نظرمی رسد نویسندگان آن از قوم هزاره ی افغانستان و دارای مذهب شیعه بوده و اغلب از فارغ التحصیلان جامعة المصطفای شهر قم و دارای تحصیلات حوزوی می باشند و به استثنای چند مورد، بیشتر دانش آموخته ی رشته هایی به جز تاریخ و ادبیات مانند علوم سیاسی، اقتصاد، حقوق و برنامه ریزی آموزشی و درسی هستند که با نوشتن این مقالات در راستای تشکیل یک هویت ملی از طریق به روشنایی آوردن تاریخ و فرهنگ افغانستان به ویژه غزنی تلاش نموده اند.
از زمان تشکیل کشور افغانستان درسال 1857م، حکومت افغانستان که همواره در دست قوم غالب و اکثریت این کشور یعنی جامعه ی "پشتون" بوده است، تلاش کرده تا با نادیده انگاشتن حقوق سایر اقوام و طوایف این کشور خصوصاَ جامعه ی هزاره و تاجیک که عمدتاَ شیعه، ایرانی و فارسی زبان هستند، ارتباط افغانستان را با حوزه ی فرهنگ و تمدن مادری اش قطع نماید و با ترویج زبان پشتو به عنوان زبان رسمی و ملی افغانستان در برابر زبان فارسی، (موسوی، 1394، صص159-153)1 پشتونیسم را به عنوان آرمانی مهم در راستای استقلال همه سویه ی افغانستان از حوزه ی فرهنگ و تمدن ایرانی و تسلط یک قوم، پشتون، بر سایر اقوام به ویژه هزاره های شیعه مذهب گسترش دهد. (همان،ص201)
در راستای چنین تلاشی بوده است که تاریخ نگاران افغانی در یکصد سال اخیر کوشیده اند تا ایران و افغانستان را به عنوان دو موجودیت سیاسی متفاوت معرفی کنند (همان،ص13) و با متعلق دانستن خراسان و سیستان ایران فعلی به افغانستان، کشورشان را به عنوان یک واحد سیاسی جغرافیایی مستقل با سابقه ای چندین هزارساله معرفی نمایند که بر این اساس سلسله خاندان های حاکم بر این منطقه همراه با دست آوردهای تمدنی آنها و نخبگان پرورش یافته درمنطقه ی جغرافیایی تحت نفوذشان اعم از ابوریحان بیرونی، ابن سینا، فردوسی و ... نه جزو حوزه ی فرهنگ و تمدن ایرانی بلکه جزو دست آوردهای ملت امروزی افغانستان معرفی می گردد.(همان،ص117)
در این میان ظلمی که بر هزاره های هم مذهب ما ایرانیان رفته، قابل درک است؛ از کشتار و سرکوب وسیع آنها در زمان امیر عبدالرحمن خان و مصادره ی اموال و مهاجرت وسیع آنها به کشورهای دیگر به ویژه ایران و هند گرفته (همان،صص144-142) تا به گفته ی محمد داود عالمی، رئیس کمیسیون علمی پژوهشی وابسته به مجمع طلاب و علمای جاغوری، شرایط حساس کنونی و نسلی خسته از جنگ و آوارگی و جویای هویت که می خواهد با فرهنگ و تمدن و هویت تاریخی اش آشنا گردد و یا حداقل نسبت به هویت تاریخی اش حساس شود. (www.worldhazaracouncil.org/19.5.94)
اما این هویت یابی یا آشنایی با هویت نباید مستلزم مصادره ی تاریخ و زبان کشور همسایه یعنی ایران باشد که حوزه ی فرهنگی و تمدنی گسترده ای مشتمل بر فلات ایران از ماوراء النهر تا قسمتی از آسیای صغیر را دربرمی گرفته و هم اکنون اغلب نویسندگان این مقالات دانش آموخته و میهمان این مادرسالخورده می باشند. به ویژه اینکه این مجلدات با حمایت مالی معاونت فرهنگی وزارت ارشاد ایران به چاپ رسیده است، چرا که دولت افغانستان برخلاف وعده ی اولیه ی خود برای چاپ این کتاب ها، به دلیل اینکه " دراین مجموعه ی مقالات بیشتر به جایگاه و نقش تمدن آفرین مردم مظلوم شیعه ی هزاره توجه گردیده بود به وعده اش عمل نکرد." (همان)
حال ببینیم این " جایگاه ونقش تمدن آفرین" در این مجموعه ی مقالات به ویژه جلد اول آن که در حکم مقدمه سازی برای ورود به بحث و آماده کردن ذهن مخاطب و نشان دادن جایگاه باستانی و ریشه های تاریخی فرهنگ و تمدن افغانستان کنونی می باشد، چیست. جلد اول همان طور که پیشتر گفته شد به غزنی باستان اختصاص دارد و شامل سه بخش است:
1- سیمای غزنی در منظومه های تاریخ آریانا و منظور از آریانا به گفته ی نویسنده ی آن، محمد فاضل، ایران کهن می باشد که از جغرافیای کتاب اوستا، شاهنامه و تواریخ دوره ی اسلامی برمی آید که شامل دوبخشِ زابلستان و کابلستان یعنی افغانستان امروزی بوده است.(غزنی بسترتمدن شرقی اسلامی،1393،ج1،ص40)
2- جغرافیای فرهنگی، انسانی و تاریخی غزنی باستان به قلم شوکت علی محمدی دارای مدرک کارشناسی ارشد برنامه ریزی آموزشی و درسی.
3- جغرافیا و مراکز تاریخی ایران باستان که منظور از ایران باستان بر اساس اظهارات محمد علی افتخاری، مؤلف این بخش، همان ایران ویج در متن اوستا ی اصلی یعنی سرزمین افغانستان فعلی است. (همان، ج1،ص607)
درمقدمه ی این جلد می خوانیم که دراین کتاب " در کنار منابع پهلوی و عربی دوره ی اسلامی به منابع بومی و باستانی سرزمین آریانا و خراسان (افغانستان) یعنی به متون کهن ویدی، اوستایی و فارسی دری توجه ویژه شده که در تحقیقات و نوشته های سده ی اخیر کشور، کمتر به آنها پرداخته شده است و نویسندگان این کتاب بر خلاف بسیاری از نویسندگان سده ی اخیر، غزنی و بانیان فرهنگ و تمدن آن را تنها براساس فرضیات بیگانگان و نظرات خاورشناسان معرفی نکرده اند، بلکه به منابع تاریخی معتبر، جغرافیای تاریخی، زبان و ادبیات، دین و مذهب، آداب و رسوم، نام باستانی و کنونی اقوام، چهره و انتیک مردم، نام های باستانی شهرها و کوهها و نهرها، بناهای کهن، پیکره های سنگی و غیرسنگی، نگاره ها، نگاربرجسته ها و سنگ نوشته های باستانی در حوزه ی غزنی یا زابلستان زمین نیز توجه کرده اند. آنگاه پس از تحلیل و قراردادن عناوین یاد شده در پهلوی هم و پس از تطبیق آن با شواهد و مصادیق عینی و بیرونی نتیجه گیری کرده اند." (همان،ج1،صص5و6)
با این مقدمه هرخواننده ای انتظار دارد که با یک متن تحقیقی و تخصصی روبرو شود که برای ارائه ی نظرات جدید به نقد و بررسی نظرات قدیمی می پردازد؛ نقدهایی که متأسفانه برخلاف انتظار مانند پیشگفتار محمد فاضل، اولین نویسنده ی کتاب، نوشتاری بلند بالا از اتهام و تحلیل های توطئه گرایانه از نوشته های مؤلفان غربی و پژوهش گران ایرانی که به عنوان عوامل داخلی غربیان در تحریف تاریخ معرفی شده اند، می باشد. (همان، ج1، صص38-31) چرا که نویسندگان این مجلد به درستی اعتقاد دارند که "شناخت شرایط نگارش منابع کهن، گرایش نویسنده، گستره ی شناخت و اطلاعات نویسندگان منابع و ... در فهم حقیقت تاریخ تأثیرمهمی دارد."(همان،ص26) اما از این مقدمه ی درست این نتیجه ی نادرست گرفته می شود که دمورگان، کوهن، گریشمن، اشمیت، فوشه، فرای، هرتسفلد، استروناخ، راولینسون، بارتولد، دارمستتر، کریستن سن، شرمن، نولدکه و ... از جمله مهم ترین جاعلان تاریخ ایران و افغانستانند که با همکاری درباریان وابسته در کابل و تهران، با تاریخ ساختگی و مجعولات مجلل خود به نام علم و آکادمیک، مردم ایران و افغانستان را ریشخند کرده و با شعور و تاریخ آنها بازی کرده اند. نسل امروز هم که به شدت غربزده شده است، هر دروغ سیاسی فاقد استدلال و بدون سند و منبع را که از دانشگاههای غرب به نام تاریخ علمی به ما القا می شود، تقلید می کند و آن را علمی می داند. به اعتقاد نویسنده: توطئه ی افراد نامبرده از آنجا مشخص می شود که این خاورشناسان یهودی مشرب غربی، شاهان سه و نیم هزارساله ی پیشدادی و کیانی را که در اوستا و شاهنامه از آنها نام برده شده و همگی بلخی و زابلی (یعنی افغانی) بوده اند، افسانه و داستانی دانسته اند. (همان،ص34) و شاهنشاهی ماد و هخامنشی را که ساخته و پرداخته ی یهودیان جدید و قدیم است جایگزین آنها ساخته، تاریخ را وارونه کرده اند.(همان،ص678) به طوری که سازنده ی تخت جمشید را که ملکه همای مادر دارا و دختر اردشیر بهمن کیانی بلخی (یعنی افغانی) بوده به داریوش مجعول هخامنشی نسبت داده اند. (همان،ص180) و در واقع " داریوش اول همان اسفندیار بلخی داعی آیین پارسی بود که در کتیبه ی بیستون خود را پارسی پسر پارسی یعنی زرتشتی پسر زرتشتی و به گفته ی برخی آریایی پسر آریایی خوانده است که جز زابلیان کس دیگری خود را آریایی نمی گفته اند." (همان،ص705)
بنابراین براساس سروده های اوستایی، مردم بومی مرو، هرات، بلخ، بامیان و کابل همان ایرانیان بودند و سرزمین خود (افغانستان فعلی) را ایران می شناختند و چنانچه در اوستا یا شاهنامه مکان هایی اعم از رودخانه، دریا، کوه، شهر و ... وجود دارد که در قسمتی خارج از افغانستان کنونی واقع است نتیجه ی توطئه ی مغالطه سازان اروپایی در تاریخ و جغرافیای ایران کهن (ایران ویج) می باشد که نام های جغرافیایی را با جاهای دیگر مانند ری، گرگان و گیلان تطبیق داده اند. (همان،ص618و631) مثلاَ "توس" نام قدیمی شهر غزنی و هژیرستان است که منسوب به توس نوذری یکی از قهرمانان زابلی می باشد و نه توس در مشهد الرضا. (همان،ص643) یا مثلاَ مهرداد بهار و امثال او به تقلید از مغالطه گران اروپایی مانند کریستن سن و غیره در تحریف مطالب مربوط به سرزمین اوستایی دست یازیده (همان،ص653) و با خیانت در ترجمه ی بندهشن، "کوه البرز" را که در جنوب بلخ قرار دارد به استان پارسی کنونی یا عراق عجم یا گرگان منتقل نموده اند. ( همان،ص631) یا اینکه موضوع را تحریف کرده تا بگویند که اروند که همان رود جیحون است، رود دجله در عراق می باشد.(همان،صص635و636)
البته چنین تحریف و دستکاری هایی در اوستا سابقه ای طولانی دارد. زیرا همان طور که گفته شد زبان اوستایی زبان مردم شرق کویر (افغانستان) بود و مردمان غرب کویر یعنی مادها این زبان را نمی فهمیدند. لذا در موج ترجمه و تفسیر اوستا که در غرب رایج شد دست کاری های فراوانی از سوی مغان مادی و سپس از سوی موبدان ساسانی انجام شد (همان،ص454) تا مثلاَ جای مکان ها را تغییر دهند. و به همین شکل و با همین نحوه استدلال با توجه به متون کهن ویدی، اوستایی، پهلوی، تواریخ عربی و پارسی دوره ی اسلامی، روایات شاهنامه، تاریخ ادبیات پارسی و شاعران پیشگام دری و با توجه به تندیس ها و تصاویر به جا مانده از دوره ی ویدی و اوستایی (همان،ص58) نتیجه گرفته می شود که مردم ایران کهن یعنی مردم ساکن در افغانستان با هزاره های کنونی (چشم بادامی و بینی کوتاه) نزدیک بوده و با صدها قوم و قبیله ی آلپی سکایی مثل پارت ها، مادها (کرد و لر) و مازندرانی ها که دارای چشمان درشت و بینی های دراز و موی انبوه بوده اند، هم تبار و چهره نبوده اند. (همان،ص59)
ماحصل کلام اینکه در وندیداد اوستا حدود جغرافیایی ایران کهن مشخص شده که دارای پانزده شهر یا ایالت بوده است و با زابلستان و کابلستان یعنی افغانستان مطابقت دارد که مهد تمدن و فرهنگ بوده، تمدن و فرهنگی که به وسیله ی نیاکان مردم امروزی هزاره به وجود آمد و ربطی به بخش های غربی ایران امروزی ندارد و اشکانیان هم که ازجنوب روسیه آمدند و ولایت پارت را از تصرف سلوکیان درآوردند (همان،ص302) با دروغ های افرادی مانند بارتولد و بدون دلیل، دولتی ایرانی معرفی شده اند.(همان،ص612) و هم چنین در دوره ی ساسانیان هم که بر قلمرو اشکانیان چیره شدند، واژه ی ایران چندان برای آنان شناخته شده نبوده است. در دوره ی اسلامی هم عرب ها از واژه ی ایران استفاده نمی کردند و تا قرن دهم هجری، نام ایران بر سرزمین افغانستان فعلی اطلاق می شده است. (همان،ص614) و تنها نام جدید افغانستان است که نام ایران را معلق ساخته تا اینکه در سال 1314هـ.ش. رضاشاه این نام معلق را به جای فارس برگزید و نام فارس را از سر دروازه های ادارات پایین کرده و به جای آن ایران نوشتند.(همان،ص615) و محققانی مانند محمود افشار هم در راستای همان سیاست های رضاشاهی، ساده لوحانه با استناد به لاروس بزرگ فرانسوی که به پشیزی ارزش ندارد، با یک تشر خواسته اند که بدون هیچ گونه سند و مدرکی، ایران واقعی یعنی افغانستان را بخش شرقی شاهنشاهی ایران و جزوی از تاریخ ایران فعلی تصور کنند. (همان،صص616و617)
و البته مصادره ی نام ایران به عنوان افغانستان امروزی به علاوه ی سیستان و خراسان ایران فعلی نه تنها ابزاری می شود برای مصادره ی تمام مفاخر فرهنگی و دینی این منطقه بلکه برخلاف پشتون های افغانستان، وسیله ای برای مصادره ی زبان فارسی - که ریشه در زبان اوستایی دارد و به زبان مردم هزاره نزدیک است.- می گردد و نتیجه اینکه مهم ترین کتاب ها و شاهکارهای زبان فارسی مانند شاهنامه ی فردوسی، حدیقة الحقیقه ی سنایی، دیوان های عنصری بلخی، فرخی سیستانی، عسجدی مروزی، منوچهری دامغانی، مسعود سعد سلمان و دقیقی و آثاری مانند کلیله و دمنه، کشف المحجوب، تاریخ بیهقی، قابوس نامه و ... در غزنی خلق شده است.(همان، ج1،ص8) و همچنین آیین های باستانی مثل نوروز، چهارشنبه سوری و دیگر رسم ها و آیین ها ریشه در فرهنگ کهن مردم بلخ و غزنین دارد. (همان،صص417-412) در زمینه ی دین اسلام هم فراموش نکنیم که مردم شریف خراسان (بخوانید افغانستان) و حاکمان فرهیخته ی آن در زمان حاکمیت مولا علی(ع) مشتاقانه اسلام را پذیرفتند و ازهمان ابتدا شیعه بودند و شالوده ی فرهنگ این مردم با عشق علی(ع) بسته شد.(همان،ص413) و اینکه در تواریخ اسلامی از غوریان افغانستان به عنوان کفار غوری نام برده شده که مثلاَ سلطان محمود به بهانه ی جهاد و غزا به جنگ آنها رفت و آنان را شکست داد، به این علت است که شیعه مذهب بوده اند و لذا در تواریخ اسلامی تکفیر شده اند. (همان،صص577-575) و آن دسته از مردم افغانستان هم که تا قرن چهارم هجری در برابر ورود اسلام به سرزمین شان مقاومت کردند یا ازنژاد ترک و مردمان دیگر بودند، یعنی از نژاد ایرانیان کهن (افغانستان) نبودند یا تحت تسلط آنها بودند و آنهایی هم که به مذهب تسنن درآمدند ازملیت های مختلف ترکیب یافته اند که تاجیک خوانده می شوند در برابر شیعیان افغانستان که غالباَ به نام هزاره گفته می شوند.(همان،ص250) البته درمیان عشق به تشیع و عشق به ملیت، ظاهراَ ملیت غلبه دارد زیرا خارجی بودن "حمزة بن عبدالله" مسکوت گذاشته می شود و وی با عنوان "حمزه ی شاری" در ردیف افرادی مانند ابومسلم خراسانی و یعقوب لیث قرار می گیرد که بر ضد ظلم دستگاه خلافت عباسی قیام نمود. (همان،ص251)
و البته این افتخارآفرینی و تعلق دستاوردهای حوزه ی تمدنی بزرگ ایران به تنها قسمتی از آن تحت عنوان ایران ویج یا خراسان و سیستان یا زابلستان و کابلستان یا به زبان امروزی افغانستان به همین جا ختم نمی شود بلکه در پایان جلد اول کم کم به این نکته می رسیم که بهترین سرزمین و جایگاهی که اهورا مزدا آفریده است براساس اوستا، ایران ویج (افغانستان) است و در برابر آن، سرزمین پتیاره (هجوم ونحس) قرار دارد که درغرب افغانستان است و جایگاه دیوان (مردم بی فرهنگ) و ریمنان است. اما در عصر ساسانیان، موبدان درباری، اوستا را دست کاری کرده، باختر را به بخش شمالی اطلاق کرده و آن را به شمال هل داده اند و باختر را خاوران و خاور را خراسان گفته اند تا پتیارگی به شمال انعطاف یابد و توران نیز محدود بدانجا گردد (همان،ص621) و بدین ترتیب با موبدان تحریف کار ساسانی جای سرزمین افغانستان با سرزمین پتیاره ی عراق عجم (ایران امروزی) عوض گردید، امری که تاکنون دربرداشت های تاریخی ادامه یافته است!!!
فراموش نکنیم که این دیدگاه دوستان هزاره ای کشور فعلی ایران است که در ایران فعلی و نه در ایران اوستایی تحصیل کرده اند.
ای کاش مؤلفان محترم جلد اول کتاب مانند مؤلفان سه جلد دیگر آن، شرط ادب و تحقیق را در نقادی و استفاده از پژوهش های پیش کسوتان تاریخ و انجام تحقیقات تاریخی به جا می آوردند. اگر عدم تخصص ایشان را در راه پرسنگلاخ پژوهش های تاریخی نادیده بگیریم و درنتیجه از دلایل غیرقابل دفاع آنها در رد یافته های محققان عرصه ی تاریخ با دیده ی اغماض بگذریم، شدت هجمه و توهینی که در نوشته های ایشان وجود دارد، قابل گذشت نمی باشد. بر اهل تحقیق پوشیده نیست که در یک نوشته ی جدی آکادمیک و پژوهشی، رد یک نظریه یا دیدگاه به معنای به کاربردن کلمات اهانت آمیز و تعبیرات و ضرب المثل های عامیانه مانند " شیاد وحقه باز" (ج1،ص34)، "خزعبلات"(همان،ص680)، "مزخرف و بی اساس" (ص694)، "یاوه سرایی و پرت وپلا، منظور کثیف، یاوه گویی ها" (ص699)، "جفنگ بافتن"(ص731)، " نه نان، نه دوغ، ترکو ترکوی دروغ" (ص678)، "خوب ورد آورده است لیک سوراخ دعا را گم کرده است."(ص711) نمی باشد خاصه اینکه گویی نویسندگان محترم در استفاده از کلمات توهین آمیز فارسی کم آورده از کلمات و عبارات افغانی مانند "قنیرهای باوشاتی"،(ص666) "قنیرک"(ص673) و ... هم استفاده کرده اند.
بزرگش ندانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برد.
خوشبختانه بر خلاف جلد اول کتاب، سه جلد دیگر آن بعضاَ حاوی مقالات تحقیقی و ارزشمند است و اگر بعضی مقالات آن دارای نقایصی هستند این عیوب در زمینه ی عدم استفاده از منابع دست اول و ضعف تحلیل می باشد نه در توهین و افترا به محققان. هرچند دیدگاه موجود در جلد اول کتاب راجع به تاریخ و فرهنگ ایران در بعضی از نوشته های آن وجود دارد. مثلاَ محمد علی توحیدی با اینکه دانش پژوه دکتری تاریخ اسلام است و برخلاف اکثر نویسندگان این مجموعه در حیطه ی تخصص خویش گام نهاده است، از ایران دوره ی صفوی با عنوان "عراق عجم" نام می برد (همان،ج4، صص521و525) و با اینکه در ایران دوره ی صفوی مورخان از کلمه ی ایران در تعبیرات گوناگون مانند "ممالک ایران"، "تخت ایران"، "اهل ایران" و ... استفاده کرده اند، ایشان به عمد از کاربرد واژه ی ایران برای قلمرو صفوی که شامل ایران امروزی، بخش های وسیعی از افغانستان و ... می شد، خودداری می کند و این می تواند نشان دهنده ی دیدگاه حاکم بر مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری و نوعی مهندسی فکری از قبل طراحی شده، باشد که از ابتدا نویسندگان این مقالات خاصه جلد اول آن با هدف القاءِ دیدگاههای خویش به شیوه ای جدلی و یک طرفه دست به قلم برده و در واقع دغدغه ی پژوهش و تحقیق درباره ی امری مجهول و از پیش تعیین نشده را نداشته اند و اعضای مجمع هم مقالاتی متناسب با دیدگاههای خویش را از میان مقالات متعدد برای چاپ در این کتاب برگزیده اند، هرچند خود را از هرگونه مسئولیتی در قبال دیدگاههای نویسندگان این مقالات بری دانسته اند. (همان، ج1، ص13)
نویسنده ی این سطور اگر ذهنیتی توطئه اندیش داشت و اگر این کتاب با حمایت مالی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران در ایران چاپ نشده بود، فوراَ به این نتیجه می رسید که این کتاب با هدفی توطئه گرایانه و به منظور ایجاد اختلاف و نفاق بین دو کشور دوست و همسایه ، ایران و افغانستان، تدوین و چاپ شده است. در واقع چاپ این گونه نوشته ها نه تنها کمکی به هدف مورد نظر مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری که حساس نمودن نسل کنونی افغانستان جویای هویت به منظور دست یابی به یک الگوی موفقیت آفرین علمی و فرهنگی است، (همان، ج1، ص12) نمی کند، بلکه محرکی می شود برای ایجاد تنش های قومی، مرزی و منطقه ای و داعیه های ارضی که به منافع ملی هر دو کشور آسیب می رساند.
آیا بهتر نیست دریک تاریخ نگاری محلی به جای اینکه به بهانه ی پایتخت فرهنگی شدن یک شهر یا منطقه ، حیطه ی تاریخ و فرهنگ آن را به یک کشور و آنگاه به مناطق فراتر از آن گسترش داده و سعی درمصادره ی میراث های مشترک فکری و فرهنگی یک حوزه ی بزرگ تمدنی و فرهنگی بنماییم، به تاریخ مراودات فرهنگی و تمدنی خویش با دیگران بپردازیم و با احترام به دستاوردهای دیگران، لازمه ی خودی بودن عناصر فرهنگی و تمدنی را به منظور هویت یابی، صرفاَ رشد و پرورش آنها درمیان خود و ادعای مالکیت آنها ندانیم و خودی بودن را درمقبولیت عمومی و بیان کارآیی آن عناصر فرهنگی و تمدنی به دیگران به ویژه به نسل جوان خویش جستجو نماییم و سعی نکنیم تا با مصادره ی دست آوردهای گذشتکان برای خود به بهانه ی هویت یابی، حس ناخوشایند کمبودها و مشکلات امروزی را تخفیف دهیم.
1- بهرام موسوی، موانع همگرایی در روابط ایران و افغانستان در دوران پهلوی (1357-1304)، رساله ی دکتری رشته ی تاریخ گرایش ایران اسلامی دانشگاه اصفهان، استادان راهنما: دکترمرتضی دهقان نژاد، دکترمرتضی نورایی، تیرماه 1394
نویسندگان: شوکتعلی محمدی شاری- محمد فاضل کیانی- محمد علی افتخاری آریان پور
ناشر: انتشارات عرفان
تاریخ چاپ: 1393 شمسی
مکان چاپ: تهران
تیراژ: 2000 نسخه
تعداد صفحات جلد اول: 739
ضمن تشکر از آقای دکتر نورایی که مجلدات این کتاب را در اختیار بنده گذاشتند و در نقد آن، اینجانب را راهنمایی نمودند، هر چند مسئولیت مطالب ذکر شده به عهده ی نویسنده می باشد.
کتاب ذکر شده که در چهار جلد به وسیله ی مؤسسه ی انتشارات عرفان و با حمایت مالی معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران منتشر گردیده است، مجموعه ای از مقالات نویسندگان و صاحب نظران افغانستانی می باشد که به مناسبت انتخاب شهر غزنی در افغانستان از سوی سازمان کنفرانس اسلامی در سال 2013م به عنوان "پایتخت فرهنگی جهان اسلام" به همت "مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری" جمع آوری و تدوین شده است. علما و طلاب جاغوری به عنوان بخشی از جامعه ی روحانیت افغانستان در سال 1384هـ. ش. مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری را تأسیس کردند که از مهم ترین اهداف این تشکل، تبلیغ علمی و فرهنگی به منظور حفظ و ارتقای فرهنگ دینی و اجتماعی می باشد. این مجمع "طرح ملی غزنی شناسی" را تدوین کرد و از تعدادی از نویسندگان دعوت به همکاری نمود و به منظور جهت دهی پژوهش ها و ایجاد انگیزه چند نشست علمی قبل از برگزاری همایش ملی غزنی شناسی صورت پذیرفت که ابتدا در قم و سپس در افغانستان برگزار گردید و درنهایت بعد از اجرای همایش درکابل درتابستان 1391هـ. ش. درتهران نیز از پایتختی غزنی تجلیل شد و مقاله های پژوهشی، کتاب ها و سی دی های نشست ها و همایش های غزنی شناسی همراه با چاپ کتابی دراین باره به نمایش گذاشته شد.(غزنی بسترتمدن شرق اسلامی،1393،ج1،صص11و12)
آن گونه که از پیشگفتار مجمع علما و طلاب جاغوری برکتاب برمی آید با تلاش و پی گیری ستاد برگزاری همایش، مقالات گوناگونی در رابطه با غزنی به دبیرخانه ی همایش ازطرف نویسندگان و پژوهش گران مختلف ارسال گردید که با اعمال نظر و صلاحدید مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری، مجموعه ای ازمقالات گزینش شده و در چهارجلد تحت عنوان " غزنی بسترتمدن شرق اسلامی" تدوین و چاپ گردید. (همان،ص13)
جلد نخست این کتاب به غزنی باستان اختصاص دارد که به قلم محمدفاضل کیانی، شوکت علی محمدی شاری و محمد علی افتخاری آریان پور به سیمای غزنی در منظومه های تاریخ آریانا، جغرافیای فرهنگی، انسانی و تاریخی غزنی باستان و مراکز و جغرافیای تاریخ ایران باستان می پردازد.
جلد دوم درباره ی غزنی دوره ی غزنویان و غوریان نوشته ی دکتر مصطفی خرمی، دکتر عبدالحکیم محمدی و دکتر علی نقی میرحسینی می باشد.
جلد سوم به بررسی فرهنگ و ادب غزنی اختصاص دارد که به قلم جمعی از نویسندگان افغان و به ویراستاری قنبر علی تابش و احمدی رشادی است.
جلد چهارم هم به بررسی وضعیت سیاسی- اجتماعی غزنی در عصر غزنویان، غوریان و همچنین در دوره ی معاصر به ویراستاری شوکت علی محمدی از مقالات جمعی از نویسندگان اختصاص دارد.
بنابراین اکثر مقالات این مجموعه در زمینه ی تاریخ و سپس ادبیات است که به نظرمی رسد نویسندگان آن از قوم هزاره ی افغانستان و دارای مذهب شیعه بوده و اغلب از فارغ التحصیلان جامعة المصطفای شهر قم و دارای تحصیلات حوزوی می باشند و به استثنای چند مورد، بیشتر دانش آموخته ی رشته هایی به جز تاریخ و ادبیات مانند علوم سیاسی، اقتصاد، حقوق و برنامه ریزی آموزشی و درسی هستند که با نوشتن این مقالات در راستای تشکیل یک هویت ملی از طریق به روشنایی آوردن تاریخ و فرهنگ افغانستان به ویژه غزنی تلاش نموده اند.
از زمان تشکیل کشور افغانستان درسال 1857م، حکومت افغانستان که همواره در دست قوم غالب و اکثریت این کشور یعنی جامعه ی "پشتون" بوده است، تلاش کرده تا با نادیده انگاشتن حقوق سایر اقوام و طوایف این کشور خصوصاَ جامعه ی هزاره و تاجیک که عمدتاَ شیعه، ایرانی و فارسی زبان هستند، ارتباط افغانستان را با حوزه ی فرهنگ و تمدن مادری اش قطع نماید و با ترویج زبان پشتو به عنوان زبان رسمی و ملی افغانستان در برابر زبان فارسی، (موسوی، 1394، صص159-153)1 پشتونیسم را به عنوان آرمانی مهم در راستای استقلال همه سویه ی افغانستان از حوزه ی فرهنگ و تمدن ایرانی و تسلط یک قوم، پشتون، بر سایر اقوام به ویژه هزاره های شیعه مذهب گسترش دهد. (همان،ص201)
در راستای چنین تلاشی بوده است که تاریخ نگاران افغانی در یکصد سال اخیر کوشیده اند تا ایران و افغانستان را به عنوان دو موجودیت سیاسی متفاوت معرفی کنند (همان،ص13) و با متعلق دانستن خراسان و سیستان ایران فعلی به افغانستان، کشورشان را به عنوان یک واحد سیاسی جغرافیایی مستقل با سابقه ای چندین هزارساله معرفی نمایند که بر این اساس سلسله خاندان های حاکم بر این منطقه همراه با دست آوردهای تمدنی آنها و نخبگان پرورش یافته درمنطقه ی جغرافیایی تحت نفوذشان اعم از ابوریحان بیرونی، ابن سینا، فردوسی و ... نه جزو حوزه ی فرهنگ و تمدن ایرانی بلکه جزو دست آوردهای ملت امروزی افغانستان معرفی می گردد.(همان،ص117)
در این میان ظلمی که بر هزاره های هم مذهب ما ایرانیان رفته، قابل درک است؛ از کشتار و سرکوب وسیع آنها در زمان امیر عبدالرحمن خان و مصادره ی اموال و مهاجرت وسیع آنها به کشورهای دیگر به ویژه ایران و هند گرفته (همان،صص144-142) تا به گفته ی محمد داود عالمی، رئیس کمیسیون علمی پژوهشی وابسته به مجمع طلاب و علمای جاغوری، شرایط حساس کنونی و نسلی خسته از جنگ و آوارگی و جویای هویت که می خواهد با فرهنگ و تمدن و هویت تاریخی اش آشنا گردد و یا حداقل نسبت به هویت تاریخی اش حساس شود. (www.worldhazaracouncil.org/19.5.94)
اما این هویت یابی یا آشنایی با هویت نباید مستلزم مصادره ی تاریخ و زبان کشور همسایه یعنی ایران باشد که حوزه ی فرهنگی و تمدنی گسترده ای مشتمل بر فلات ایران از ماوراء النهر تا قسمتی از آسیای صغیر را دربرمی گرفته و هم اکنون اغلب نویسندگان این مقالات دانش آموخته و میهمان این مادرسالخورده می باشند. به ویژه اینکه این مجلدات با حمایت مالی معاونت فرهنگی وزارت ارشاد ایران به چاپ رسیده است، چرا که دولت افغانستان برخلاف وعده ی اولیه ی خود برای چاپ این کتاب ها، به دلیل اینکه " دراین مجموعه ی مقالات بیشتر به جایگاه و نقش تمدن آفرین مردم مظلوم شیعه ی هزاره توجه گردیده بود به وعده اش عمل نکرد." (همان)
حال ببینیم این " جایگاه ونقش تمدن آفرین" در این مجموعه ی مقالات به ویژه جلد اول آن که در حکم مقدمه سازی برای ورود به بحث و آماده کردن ذهن مخاطب و نشان دادن جایگاه باستانی و ریشه های تاریخی فرهنگ و تمدن افغانستان کنونی می باشد، چیست. جلد اول همان طور که پیشتر گفته شد به غزنی باستان اختصاص دارد و شامل سه بخش است:
1- سیمای غزنی در منظومه های تاریخ آریانا و منظور از آریانا به گفته ی نویسنده ی آن، محمد فاضل، ایران کهن می باشد که از جغرافیای کتاب اوستا، شاهنامه و تواریخ دوره ی اسلامی برمی آید که شامل دوبخشِ زابلستان و کابلستان یعنی افغانستان امروزی بوده است.(غزنی بسترتمدن شرقی اسلامی،1393،ج1،ص40)
2- جغرافیای فرهنگی، انسانی و تاریخی غزنی باستان به قلم شوکت علی محمدی دارای مدرک کارشناسی ارشد برنامه ریزی آموزشی و درسی.
3- جغرافیا و مراکز تاریخی ایران باستان که منظور از ایران باستان بر اساس اظهارات محمد علی افتخاری، مؤلف این بخش، همان ایران ویج در متن اوستا ی اصلی یعنی سرزمین افغانستان فعلی است. (همان، ج1،ص607)
درمقدمه ی این جلد می خوانیم که دراین کتاب " در کنار منابع پهلوی و عربی دوره ی اسلامی به منابع بومی و باستانی سرزمین آریانا و خراسان (افغانستان) یعنی به متون کهن ویدی، اوستایی و فارسی دری توجه ویژه شده که در تحقیقات و نوشته های سده ی اخیر کشور، کمتر به آنها پرداخته شده است و نویسندگان این کتاب بر خلاف بسیاری از نویسندگان سده ی اخیر، غزنی و بانیان فرهنگ و تمدن آن را تنها براساس فرضیات بیگانگان و نظرات خاورشناسان معرفی نکرده اند، بلکه به منابع تاریخی معتبر، جغرافیای تاریخی، زبان و ادبیات، دین و مذهب، آداب و رسوم، نام باستانی و کنونی اقوام، چهره و انتیک مردم، نام های باستانی شهرها و کوهها و نهرها، بناهای کهن، پیکره های سنگی و غیرسنگی، نگاره ها، نگاربرجسته ها و سنگ نوشته های باستانی در حوزه ی غزنی یا زابلستان زمین نیز توجه کرده اند. آنگاه پس از تحلیل و قراردادن عناوین یاد شده در پهلوی هم و پس از تطبیق آن با شواهد و مصادیق عینی و بیرونی نتیجه گیری کرده اند." (همان،ج1،صص5و6)
با این مقدمه هرخواننده ای انتظار دارد که با یک متن تحقیقی و تخصصی روبرو شود که برای ارائه ی نظرات جدید به نقد و بررسی نظرات قدیمی می پردازد؛ نقدهایی که متأسفانه برخلاف انتظار مانند پیشگفتار محمد فاضل، اولین نویسنده ی کتاب، نوشتاری بلند بالا از اتهام و تحلیل های توطئه گرایانه از نوشته های مؤلفان غربی و پژوهش گران ایرانی که به عنوان عوامل داخلی غربیان در تحریف تاریخ معرفی شده اند، می باشد. (همان، ج1، صص38-31) چرا که نویسندگان این مجلد به درستی اعتقاد دارند که "شناخت شرایط نگارش منابع کهن، گرایش نویسنده، گستره ی شناخت و اطلاعات نویسندگان منابع و ... در فهم حقیقت تاریخ تأثیرمهمی دارد."(همان،ص26) اما از این مقدمه ی درست این نتیجه ی نادرست گرفته می شود که دمورگان، کوهن، گریشمن، اشمیت، فوشه، فرای، هرتسفلد، استروناخ، راولینسون، بارتولد، دارمستتر، کریستن سن، شرمن، نولدکه و ... از جمله مهم ترین جاعلان تاریخ ایران و افغانستانند که با همکاری درباریان وابسته در کابل و تهران، با تاریخ ساختگی و مجعولات مجلل خود به نام علم و آکادمیک، مردم ایران و افغانستان را ریشخند کرده و با شعور و تاریخ آنها بازی کرده اند. نسل امروز هم که به شدت غربزده شده است، هر دروغ سیاسی فاقد استدلال و بدون سند و منبع را که از دانشگاههای غرب به نام تاریخ علمی به ما القا می شود، تقلید می کند و آن را علمی می داند. به اعتقاد نویسنده: توطئه ی افراد نامبرده از آنجا مشخص می شود که این خاورشناسان یهودی مشرب غربی، شاهان سه و نیم هزارساله ی پیشدادی و کیانی را که در اوستا و شاهنامه از آنها نام برده شده و همگی بلخی و زابلی (یعنی افغانی) بوده اند، افسانه و داستانی دانسته اند. (همان،ص34) و شاهنشاهی ماد و هخامنشی را که ساخته و پرداخته ی یهودیان جدید و قدیم است جایگزین آنها ساخته، تاریخ را وارونه کرده اند.(همان،ص678) به طوری که سازنده ی تخت جمشید را که ملکه همای مادر دارا و دختر اردشیر بهمن کیانی بلخی (یعنی افغانی) بوده به داریوش مجعول هخامنشی نسبت داده اند. (همان،ص180) و در واقع " داریوش اول همان اسفندیار بلخی داعی آیین پارسی بود که در کتیبه ی بیستون خود را پارسی پسر پارسی یعنی زرتشتی پسر زرتشتی و به گفته ی برخی آریایی پسر آریایی خوانده است که جز زابلیان کس دیگری خود را آریایی نمی گفته اند." (همان،ص705)
بنابراین براساس سروده های اوستایی، مردم بومی مرو، هرات، بلخ، بامیان و کابل همان ایرانیان بودند و سرزمین خود (افغانستان فعلی) را ایران می شناختند و چنانچه در اوستا یا شاهنامه مکان هایی اعم از رودخانه، دریا، کوه، شهر و ... وجود دارد که در قسمتی خارج از افغانستان کنونی واقع است نتیجه ی توطئه ی مغالطه سازان اروپایی در تاریخ و جغرافیای ایران کهن (ایران ویج) می باشد که نام های جغرافیایی را با جاهای دیگر مانند ری، گرگان و گیلان تطبیق داده اند. (همان،ص618و631) مثلاَ "توس" نام قدیمی شهر غزنی و هژیرستان است که منسوب به توس نوذری یکی از قهرمانان زابلی می باشد و نه توس در مشهد الرضا. (همان،ص643) یا مثلاَ مهرداد بهار و امثال او به تقلید از مغالطه گران اروپایی مانند کریستن سن و غیره در تحریف مطالب مربوط به سرزمین اوستایی دست یازیده (همان،ص653) و با خیانت در ترجمه ی بندهشن، "کوه البرز" را که در جنوب بلخ قرار دارد به استان پارسی کنونی یا عراق عجم یا گرگان منتقل نموده اند. ( همان،ص631) یا اینکه موضوع را تحریف کرده تا بگویند که اروند که همان رود جیحون است، رود دجله در عراق می باشد.(همان،صص635و636)
البته چنین تحریف و دستکاری هایی در اوستا سابقه ای طولانی دارد. زیرا همان طور که گفته شد زبان اوستایی زبان مردم شرق کویر (افغانستان) بود و مردمان غرب کویر یعنی مادها این زبان را نمی فهمیدند. لذا در موج ترجمه و تفسیر اوستا که در غرب رایج شد دست کاری های فراوانی از سوی مغان مادی و سپس از سوی موبدان ساسانی انجام شد (همان،ص454) تا مثلاَ جای مکان ها را تغییر دهند. و به همین شکل و با همین نحوه استدلال با توجه به متون کهن ویدی، اوستایی، پهلوی، تواریخ عربی و پارسی دوره ی اسلامی، روایات شاهنامه، تاریخ ادبیات پارسی و شاعران پیشگام دری و با توجه به تندیس ها و تصاویر به جا مانده از دوره ی ویدی و اوستایی (همان،ص58) نتیجه گرفته می شود که مردم ایران کهن یعنی مردم ساکن در افغانستان با هزاره های کنونی (چشم بادامی و بینی کوتاه) نزدیک بوده و با صدها قوم و قبیله ی آلپی سکایی مثل پارت ها، مادها (کرد و لر) و مازندرانی ها که دارای چشمان درشت و بینی های دراز و موی انبوه بوده اند، هم تبار و چهره نبوده اند. (همان،ص59)
ماحصل کلام اینکه در وندیداد اوستا حدود جغرافیایی ایران کهن مشخص شده که دارای پانزده شهر یا ایالت بوده است و با زابلستان و کابلستان یعنی افغانستان مطابقت دارد که مهد تمدن و فرهنگ بوده، تمدن و فرهنگی که به وسیله ی نیاکان مردم امروزی هزاره به وجود آمد و ربطی به بخش های غربی ایران امروزی ندارد و اشکانیان هم که ازجنوب روسیه آمدند و ولایت پارت را از تصرف سلوکیان درآوردند (همان،ص302) با دروغ های افرادی مانند بارتولد و بدون دلیل، دولتی ایرانی معرفی شده اند.(همان،ص612) و هم چنین در دوره ی ساسانیان هم که بر قلمرو اشکانیان چیره شدند، واژه ی ایران چندان برای آنان شناخته شده نبوده است. در دوره ی اسلامی هم عرب ها از واژه ی ایران استفاده نمی کردند و تا قرن دهم هجری، نام ایران بر سرزمین افغانستان فعلی اطلاق می شده است. (همان،ص614) و تنها نام جدید افغانستان است که نام ایران را معلق ساخته تا اینکه در سال 1314هـ.ش. رضاشاه این نام معلق را به جای فارس برگزید و نام فارس را از سر دروازه های ادارات پایین کرده و به جای آن ایران نوشتند.(همان،ص615) و محققانی مانند محمود افشار هم در راستای همان سیاست های رضاشاهی، ساده لوحانه با استناد به لاروس بزرگ فرانسوی که به پشیزی ارزش ندارد، با یک تشر خواسته اند که بدون هیچ گونه سند و مدرکی، ایران واقعی یعنی افغانستان را بخش شرقی شاهنشاهی ایران و جزوی از تاریخ ایران فعلی تصور کنند. (همان،صص616و617)
و البته مصادره ی نام ایران به عنوان افغانستان امروزی به علاوه ی سیستان و خراسان ایران فعلی نه تنها ابزاری می شود برای مصادره ی تمام مفاخر فرهنگی و دینی این منطقه بلکه برخلاف پشتون های افغانستان، وسیله ای برای مصادره ی زبان فارسی - که ریشه در زبان اوستایی دارد و به زبان مردم هزاره نزدیک است.- می گردد و نتیجه اینکه مهم ترین کتاب ها و شاهکارهای زبان فارسی مانند شاهنامه ی فردوسی، حدیقة الحقیقه ی سنایی، دیوان های عنصری بلخی، فرخی سیستانی، عسجدی مروزی، منوچهری دامغانی، مسعود سعد سلمان و دقیقی و آثاری مانند کلیله و دمنه، کشف المحجوب، تاریخ بیهقی، قابوس نامه و ... در غزنی خلق شده است.(همان، ج1،ص8) و همچنین آیین های باستانی مثل نوروز، چهارشنبه سوری و دیگر رسم ها و آیین ها ریشه در فرهنگ کهن مردم بلخ و غزنین دارد. (همان،صص417-412) در زمینه ی دین اسلام هم فراموش نکنیم که مردم شریف خراسان (بخوانید افغانستان) و حاکمان فرهیخته ی آن در زمان حاکمیت مولا علی(ع) مشتاقانه اسلام را پذیرفتند و ازهمان ابتدا شیعه بودند و شالوده ی فرهنگ این مردم با عشق علی(ع) بسته شد.(همان،ص413) و اینکه در تواریخ اسلامی از غوریان افغانستان به عنوان کفار غوری نام برده شده که مثلاَ سلطان محمود به بهانه ی جهاد و غزا به جنگ آنها رفت و آنان را شکست داد، به این علت است که شیعه مذهب بوده اند و لذا در تواریخ اسلامی تکفیر شده اند. (همان،صص577-575) و آن دسته از مردم افغانستان هم که تا قرن چهارم هجری در برابر ورود اسلام به سرزمین شان مقاومت کردند یا ازنژاد ترک و مردمان دیگر بودند، یعنی از نژاد ایرانیان کهن (افغانستان) نبودند یا تحت تسلط آنها بودند و آنهایی هم که به مذهب تسنن درآمدند ازملیت های مختلف ترکیب یافته اند که تاجیک خوانده می شوند در برابر شیعیان افغانستان که غالباَ به نام هزاره گفته می شوند.(همان،ص250) البته درمیان عشق به تشیع و عشق به ملیت، ظاهراَ ملیت غلبه دارد زیرا خارجی بودن "حمزة بن عبدالله" مسکوت گذاشته می شود و وی با عنوان "حمزه ی شاری" در ردیف افرادی مانند ابومسلم خراسانی و یعقوب لیث قرار می گیرد که بر ضد ظلم دستگاه خلافت عباسی قیام نمود. (همان،ص251)
و البته این افتخارآفرینی و تعلق دستاوردهای حوزه ی تمدنی بزرگ ایران به تنها قسمتی از آن تحت عنوان ایران ویج یا خراسان و سیستان یا زابلستان و کابلستان یا به زبان امروزی افغانستان به همین جا ختم نمی شود بلکه در پایان جلد اول کم کم به این نکته می رسیم که بهترین سرزمین و جایگاهی که اهورا مزدا آفریده است براساس اوستا، ایران ویج (افغانستان) است و در برابر آن، سرزمین پتیاره (هجوم ونحس) قرار دارد که درغرب افغانستان است و جایگاه دیوان (مردم بی فرهنگ) و ریمنان است. اما در عصر ساسانیان، موبدان درباری، اوستا را دست کاری کرده، باختر را به بخش شمالی اطلاق کرده و آن را به شمال هل داده اند و باختر را خاوران و خاور را خراسان گفته اند تا پتیارگی به شمال انعطاف یابد و توران نیز محدود بدانجا گردد (همان،ص621) و بدین ترتیب با موبدان تحریف کار ساسانی جای سرزمین افغانستان با سرزمین پتیاره ی عراق عجم (ایران امروزی) عوض گردید، امری که تاکنون دربرداشت های تاریخی ادامه یافته است!!!
فراموش نکنیم که این دیدگاه دوستان هزاره ای کشور فعلی ایران است که در ایران فعلی و نه در ایران اوستایی تحصیل کرده اند.
ای کاش مؤلفان محترم جلد اول کتاب مانند مؤلفان سه جلد دیگر آن، شرط ادب و تحقیق را در نقادی و استفاده از پژوهش های پیش کسوتان تاریخ و انجام تحقیقات تاریخی به جا می آوردند. اگر عدم تخصص ایشان را در راه پرسنگلاخ پژوهش های تاریخی نادیده بگیریم و درنتیجه از دلایل غیرقابل دفاع آنها در رد یافته های محققان عرصه ی تاریخ با دیده ی اغماض بگذریم، شدت هجمه و توهینی که در نوشته های ایشان وجود دارد، قابل گذشت نمی باشد. بر اهل تحقیق پوشیده نیست که در یک نوشته ی جدی آکادمیک و پژوهشی، رد یک نظریه یا دیدگاه به معنای به کاربردن کلمات اهانت آمیز و تعبیرات و ضرب المثل های عامیانه مانند " شیاد وحقه باز" (ج1،ص34)، "خزعبلات"(همان،ص680)، "مزخرف و بی اساس" (ص694)، "یاوه سرایی و پرت وپلا، منظور کثیف، یاوه گویی ها" (ص699)، "جفنگ بافتن"(ص731)، " نه نان، نه دوغ، ترکو ترکوی دروغ" (ص678)، "خوب ورد آورده است لیک سوراخ دعا را گم کرده است."(ص711) نمی باشد خاصه اینکه گویی نویسندگان محترم در استفاده از کلمات توهین آمیز فارسی کم آورده از کلمات و عبارات افغانی مانند "قنیرهای باوشاتی"،(ص666) "قنیرک"(ص673) و ... هم استفاده کرده اند.
بزرگش ندانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برد.
خوشبختانه بر خلاف جلد اول کتاب، سه جلد دیگر آن بعضاَ حاوی مقالات تحقیقی و ارزشمند است و اگر بعضی مقالات آن دارای نقایصی هستند این عیوب در زمینه ی عدم استفاده از منابع دست اول و ضعف تحلیل می باشد نه در توهین و افترا به محققان. هرچند دیدگاه موجود در جلد اول کتاب راجع به تاریخ و فرهنگ ایران در بعضی از نوشته های آن وجود دارد. مثلاَ محمد علی توحیدی با اینکه دانش پژوه دکتری تاریخ اسلام است و برخلاف اکثر نویسندگان این مجموعه در حیطه ی تخصص خویش گام نهاده است، از ایران دوره ی صفوی با عنوان "عراق عجم" نام می برد (همان،ج4، صص521و525) و با اینکه در ایران دوره ی صفوی مورخان از کلمه ی ایران در تعبیرات گوناگون مانند "ممالک ایران"، "تخت ایران"، "اهل ایران" و ... استفاده کرده اند، ایشان به عمد از کاربرد واژه ی ایران برای قلمرو صفوی که شامل ایران امروزی، بخش های وسیعی از افغانستان و ... می شد، خودداری می کند و این می تواند نشان دهنده ی دیدگاه حاکم بر مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری و نوعی مهندسی فکری از قبل طراحی شده، باشد که از ابتدا نویسندگان این مقالات خاصه جلد اول آن با هدف القاءِ دیدگاههای خویش به شیوه ای جدلی و یک طرفه دست به قلم برده و در واقع دغدغه ی پژوهش و تحقیق درباره ی امری مجهول و از پیش تعیین نشده را نداشته اند و اعضای مجمع هم مقالاتی متناسب با دیدگاههای خویش را از میان مقالات متعدد برای چاپ در این کتاب برگزیده اند، هرچند خود را از هرگونه مسئولیتی در قبال دیدگاههای نویسندگان این مقالات بری دانسته اند. (همان، ج1، ص13)
نویسنده ی این سطور اگر ذهنیتی توطئه اندیش داشت و اگر این کتاب با حمایت مالی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران در ایران چاپ نشده بود، فوراَ به این نتیجه می رسید که این کتاب با هدفی توطئه گرایانه و به منظور ایجاد اختلاف و نفاق بین دو کشور دوست و همسایه ، ایران و افغانستان، تدوین و چاپ شده است. در واقع چاپ این گونه نوشته ها نه تنها کمکی به هدف مورد نظر مجمع فرهنگی علما و طلاب جاغوری که حساس نمودن نسل کنونی افغانستان جویای هویت به منظور دست یابی به یک الگوی موفقیت آفرین علمی و فرهنگی است، (همان، ج1، ص12) نمی کند، بلکه محرکی می شود برای ایجاد تنش های قومی، مرزی و منطقه ای و داعیه های ارضی که به منافع ملی هر دو کشور آسیب می رساند.
آیا بهتر نیست دریک تاریخ نگاری محلی به جای اینکه به بهانه ی پایتخت فرهنگی شدن یک شهر یا منطقه ، حیطه ی تاریخ و فرهنگ آن را به یک کشور و آنگاه به مناطق فراتر از آن گسترش داده و سعی درمصادره ی میراث های مشترک فکری و فرهنگی یک حوزه ی بزرگ تمدنی و فرهنگی بنماییم، به تاریخ مراودات فرهنگی و تمدنی خویش با دیگران بپردازیم و با احترام به دستاوردهای دیگران، لازمه ی خودی بودن عناصر فرهنگی و تمدنی را به منظور هویت یابی، صرفاَ رشد و پرورش آنها درمیان خود و ادعای مالکیت آنها ندانیم و خودی بودن را درمقبولیت عمومی و بیان کارآیی آن عناصر فرهنگی و تمدنی به دیگران به ویژه به نسل جوان خویش جستجو نماییم و سعی نکنیم تا با مصادره ی دست آوردهای گذشتکان برای خود به بهانه ی هویت یابی، حس ناخوشایند کمبودها و مشکلات امروزی را تخفیف دهیم.
1- بهرام موسوی، موانع همگرایی در روابط ایران و افغانستان در دوران پهلوی (1357-1304)، رساله ی دکتری رشته ی تاریخ گرایش ایران اسلامی دانشگاه اصفهان، استادان راهنما: دکترمرتضی دهقان نژاد، دکترمرتضی نورایی، تیرماه 1394
+
پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۲۷
نظرات
دکتر مرتضی نورائی،
ضمن تشکر از مطلب عالمانه شما. درحقیقت همگرایی میان همسایگان در مناطق جغرافیایی و قومی حایز اهمیت بسیار است. اینجاتاریخ نویسی بویژه از نوع غیر عالمانه ان نتیجه معکوس در بردارد. تغلیظ قومیت ها و بزرگنمایی بی رویه آنها تیغی است به دست خواننده عمومی. بهرروی ذکر نکات در این مقاله برای نویسندگان و بویژه سازمان های حامی چاپ این گونه مطالب با سرمایه ملی می تواند در پیشگیری مصائب آینده مفید فایده بسیار باشد.
با تشکر
نورائی
پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۶
جوادى،
سلام جناب آقاى دکتر ابطحى!
نوشته ات را خواندم. جناب عالى کتاب یاد شده را نقد محتوایى نکرده اید. بلکه زبان و ادبیات مقاله یکى از نویسندگان کتاب را نکوهش کرده اید. ممکن است ادبیات مقاله نویسنده مورد نظر شما تند باشد اما من به عنوان خواننده نوشته شما انتظار داشتم ادعاهاى کتاب غزنى.... از سوى شما رد شود. در حالى که در نوشته شما نقد محترایى کتاب یادشده دیده نمى شود. مثلاً چرا در شاهنامه فردوسى شهرها و مکان هایى افغانستان کنونى بیشتر و با مشخصات آن نام برده شده است؟ زادگاه زرتشت اگر بلخ نیست کجاست؟ ایران ویجه در کجاى کره زمین واقع شده است؟ رودها و نهرهایى که در اوستا یاد شده اند، کجایند؟
برعکس جناب عالى نوشته فاضل کیانى در پاسخ به نوشته دکتر نورایى در مازندنومه براى هرسطر ادعاى خود، یک منبع ذکر کرده است.
یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۳۶
نظر شما